حرف های زیبای یک کودک با خدا...
نوشته شده توسط : محسن

http://www.sadaf-farahani.com/blog/uploaded_images/fall-791620.jpg

الو..الو..سلام کسی اونجا نیست؟ مگه اونجا خونه خدا نیست؟پس چرا کسی جواب منو نمیده؟یهو یه صدای مهربون در گوش کودک نواخته شد مثل صدای یک فرشته! بله جانم؟با کی کار داری؟خدا هست؟ با هاش قرار داشتم قول داده بود امشب جوابمو بده!بگو عزیزم من میشنوم کودک متعجب پرسید مگه تو خدایی؟من با خود خدا کار دارم...... هرچی می خوای به من بگو قول میدم به خدا بگم کودک با صدایی بغض آلود گفت؟یعنی خدا منو دوست نداره؟فرشته ساکت بود بعد از مکسی نه چندان طولانی گفت نه!خدا خیلی دوست داره بلوار اشکی در چشمان کودک با فشار بغض ترکید ناگهان صدایی نرم گفت بگو زیبابگو هر آن چه که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو!دیگر بغض امانش را بریده بود آهسته نجوا کرد خدا ی مهربونم نذار من بزرگ شم چرا نمی خوا هی بزرگ شوی؟ آخه خدا من خیلی دوست دارم اگه بزرگ شم و فراموشت کنم چی؟اگه حرف زدن رو با هات فراموش کنم چی؟مثه بقیه که بزرگ شدن و حرف منونمی فهمن آخه خدا مگه من با تو دوست نیستم ؟مگه این جوری نمیشه باهات حرف زد؟ بزگ ها میگن برای حرف زدن با تو فقط باید نماز خوند !خداوند پس از تمام شدن درد و دل های کودک آهسته گفت آدم که محبوب ترین مخلوق من است چه زود من و خاطرات کودکی اش را به ازای بزرگ شدن فراموش ی کند!.... ای کاش همه ی آدم ها من را به خاطر خودشان و نه برای خواسته هایشان می خواستند! دنیا برای تو خیلی کوچک است بیا تا همیشه کوچک بمانی و کودک کنار گوشی تلفن در آغوش خدا به خوابی عمیق وزیبا فرو رفت...... 

خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد: او می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد. او میگوید نه و چیز بهتری به تو می دهد. او می گوید صبر كن و بهترین را به تو می دهد

 

 

نامه اي به خدا 

يک روز کارمند پستي که به نامه هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي کرد، متوجه نا مه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه اين طور نوشته شده بود خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد. اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم . ? هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن. کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند.
عيد به پايان رسيدو چند روزي از اين ماجرا گذشت. تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود نامه اي به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود خداي عزيزم. چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم ? فرستادي البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند .

نظر یادتون نره ها..........

بزودی زیباترین خاطره کودکی را می توانید در این وبلاگ مشاهده کنید.




امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: حرف های زیبای یک کودک با خدا , , , ,
:: بازدید از این مطلب : 348
تاریخ انتشار : 23 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست